حکایتی از رنگِ آه و رنج و درد

مادر تنها

از میان پیچ ‌و خم جاده‌ای خاکی و در میان کوه‌های منطقه‌ای بیابانی، کلبه‌ای نمایان شد. انتظار روستا را داشتیم، اما نشانی از روستا نبود. فقط دو کلبه حصیری در حصار پیچ و خم جاده و کوه‌ها؛ نه برق داشت و نه آب.

زن میانسال جا افتاده‌ای با موهای حنایی، صورتش آفتاب سوخته و با چروک‌هایی که هرکدام حکایت سرد و گرم روزگار داشت، پیش آمد. از خیلی وقت‌ها پیش اینجا زندگی می‌کرد.

‌روزگاری او بود و جمعی از آشنایان که دور هم در کلبه‌های حصیری زندگی می‌کردند. حال دیگران رفته بودند و دیگر خبری از آنان نبود. فقط دو کلبه حصیری یکی برای زن و یکی برای پسرش بر جای مانده بود.

‌مادر پسری داشت به نام محمد که بیمار و رنجور، چشم به‌راه ویلچر بود. بالاخره یکی از این روزها جمعی برایش ویلچری تدارک دیدند و برایش بردند. خرسند بودند از اینکه می‌توانند محمد را به یکی از آرزوهایش برسانند و دل مادرش را شاد کنند.

مادر به استقبالشان رفته بود، اما نه با شادمانی؛ با اندوه و افسوس. مادر فقط یک جمله گفت و خاموش شد: «محمد دیگر نیست…». محمد سه روزی بود که مادر را برای همیشه در این دنیا ترک کرده بود.

مادر تنها مانده بود؛ خودش و بود یک کلبه‌ای با سقف حصیری که دیواره‌های کاهگلی‌‌اش در حال ریختن و با خاطراتی از دور و نزدیک؛ دور از همه روزگار سپری می‌کرد.

خیال ترک کردن نداشت. دلبسته همین‌جا بود. خودش اینجا را انتخاب کرده بود. هر روز می‌آمد بیرون و تا غروب آفتاب می‌نشست و چشم به‌راه کسی که به دیدارش بیاید. گاهی هم چوب‌هایی جمع و تنوری گرم می‌کرد تا با آردی که برایش می‌آوردند، خرده نانی بپزد. بیشتر می‌خواست با این کارها خودش را مشغول کند.

 

‌با همان لهجه شیرین صحبت می‌کرد؛ نمی‌دانستیم چه می‌گوید یا چه خواسته‌ای دارد. همانطور که از آن دو کلبه حصیری دور می‌شدیم، نگاهمان می‌کرد. مادر محمد فهمیده بود که نمی‌تواند بدون آن همه خاطره زندگی کند.

یادها و خاطره‌ها اگرچه چنگ بر دلش می‌زد اما تنها چیزهای مهمی بود که می‌توانست با آن گذر عمر کند. شاید راز تنها زندگی کردن در کلبه دورافتاده خودش و کنار کلبه سابق محمد هم همین بود.

 

به قلم: حامد شفیعی
عکاس: آرش یغمائیان

این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید:

دیدگاهتان را بنویسید