You are currently viewing نامه یک دختر یتیم به حامی خود

نامه یک دختر یتیم به حامی خود

متن زیر نامه ای از یک دختر یتیم است که به حامی خود در یکی از خیریه‌ها نوشته است؛ این متن زمانی نوشته شده است که چند روزی تا فرا رسیدن بهار نمانده بود.

 

پدر! بهار ما مثل زمستان سرد و تاریک است

سلام پدرم!!

پدر چه کلمه‌ی نابی است. ولی من تا اکنون که بیست ساله شده‌ام، اصلا طعم پدری را نچشیده‌ام.
اما از آنجا که شما پدر یتیمان هستید، می‌خواهم شما را پدر صدا کنم، البته امیدوارم از من به خاطر این موضوع ناراحت نباشید، چراکه من چه روزها را که در خیالم با شما درد و دل نکرده‌ام. یک سال تمام این نامه را با خودم به هر کجا بردم؛ حتی من از دفتر امام جمعه مدام سراغ شما را می‌گرفتم.
وقتی به خیریه می‌رفتم، به مسئولین آقا و خانم‌ِ در دفاتر مدام از شما می‌گفتم و گاهی هم بی جهت در حیاط یا سالن می‌نشستم، آن هم طوری که انگار منتظر آمدن شما بودم. وقتی در فصل سرد و سرما سقف اتاقمان چکه می‌کرد، وقتی پیش هم سن و سالانم توهین‌ها و صدای بلند صاحبخانه را می‌شنیدم، با امید به همین نامه صبر می‌کردم.

 

پدر جان!

هر سال که عید نوروز نزدیک می‌شود، ذوق و شوق مردم ناراحتم می‌کند؛ البته اشتباه نشود، من دختر حسودی نیستم، اما به حال بقیه‌ی هم سن و سالانم غبطه می‌خورم. ما هیچ وقت مثل آن‌ها زندگی عادی نداشته‌ایم، همیشه به خاطر ناتوانی مالی در خانه‌های قدیمی و کلنگی زندگی کردیم؛ ما هیچ وقت خانه‌ای مناسب و اسباب و اثاثیه دلخواه نداشته‌ایم.
اما شما همیشه در حق ما پدری کردید، چه محبت‌ها و بزرگواری‌هایی که نکردید، حس پدرانه شما را از ته دل حس می‌کنم. وقتی از پیاده رفتن برای حل مشکلات تمام نشدنی‌مان خسته می‌شدیم، آرامش را در محلِ خیریه حس می‌کردم.

پدر! من در این سن خیلی احساس خستگی می‌کنم، منی که حتی در دوران کودکی‌ام بازی نکرده‌ام، من هیچ‌وقت نتوانستم با عروسک‌ها بازی کنم چون فرزند اول بودم و در قبال خواهرها و برادرهای کوچک‌تر خودم احساس مسئولیت می‌کردم؛ در حالیکه خودم خیلی بچه و کم سن بودم، ولی به جای بازی همیشه دمِ در منتظر آمدن آقای نمکی بودم تا تکه‌های خشک نان را بفروشم و با آن برای خانه نان بخرم.

ولی پدر! واقعا هیچ کاری جز این از دستم بر نمی‌آمد و بر نمی‌آید؛ هرچند واقعا می‌خواهم کاری کنم، دلم می‌خواهد دیگر نگذارم صاحبخانه با صدای بلند مادرم را تحقیر و کوچک کند؛ دلم می‌خواهد آدرس دقیق خانه‌مان را به دوستانم بدهم و دیگر از آمدن کسی به خانه خجالت نکشم، دلم می‌خواهد طعم داشتن آشپزخانه، طعم داشتن خانه‌ای مانند دوستانم را بچشم، ولی توانایی برطرف کردن هیچ کدام از این‌ها را ندارم.

 

پدر مهربانم!

لطفا به خاطر این درخواست بزرگ از من ناراحت نشوید؛ خودم خوب می‌دانم چه درخواست بزرگی از شما دارم، ولی جز شما هم کس دیگری را ندارم؛ نمی‌خواهم کفران کنم اما گویا خدا هم با من قهر کرده، نمی‌دانم چرا اصلا جواب مرا نمی‌دهد؛ من جز داشتن یک خانه کوچک و گذاشتن گلدان‌های مادرم در حیاطِ آن خانه، چیزی از خدا نخواسته‌ام.
دست نیازم را بعد از خدا، به سوی شما دراز می‌کنم و با دلی پر از امید از شما می‌خواهم مرا به آرزویم برسانید، معجزه‌ای را که هر سال در شب آرزوها از خدا می‌خواهم، را به من بدهید.

من از دعا کردن زیر باران خسته شده‌ام، وقتی کودک بودم، می‌گفتند زیر باران هر دعایی بکنی، زود مستجاب می‌شود؛ ولی الان دیگر دقیق نمی‌دانم چند هزار بار زیر بارانِ خدا دعا کرده‌ام؛ هر سال، روز تاسوعا با پول اندکی که دارم، مشکل‌گشا می‌خرم و پخش می‌کنم؛ در عاشورا به امید رخ دادن یک معجزه در امام‌زاده شمع روشن می‌کنم. من از کودکی چشم انتظار رسیدن معجزه‌ای بوده‌ام که ما را نجات دهد و زندگی دوباره‌ای به ما ببخشاید.

 

پدر!

من یک دختر یتیم هستم، پس ممکن است برایم پدری کنید؟ شما که پدر یتیم‌های بسیاری هستید، پدر من هم باشید!
من و خانواده‌ام امیدی به زندگی نداریم، هیچ وقت زیبایی‌های بهار را ندیده‌ایم و بهارمان هم مثل زمستان سرد بوده است. خواست ما از خدا داشتن یک خانه بود، خانه‌ای که در آن احساس آرامش داشته باشیم، خانه‌ای که شب‌ها آسوده بخوابیم و به فکر فردایمان هم نباشیم.

 

پدر!

عمر ما، زندگی ما تنها و تنها به حسرت و انتظار گذشت؛ نمی‌دانم خبر دارید یا نه، اما انتظار بد دردی است، شما را به مولای متقیان قسم می‌دهم من و خانواده‌ام را از این در به دری و شرایط بد نجات بدهید و دست مارا بگیرید.

 

پدر!

می‌شود زندگی دوباره به من بدهی؟

 

پدر!

ممکن است معجزه‌ی چندین ساله‌ی من بشوی؟

روزی که به آرزویم برسم، روز تولد دوباره‌ من خواهد بود، می‌شود زندگی دوباره به من بدهی؟

 

پدر!

واقعا آخرین امید من به شما است، و کاملا از سال‌های نداری و در به دری خسته‌ام؛ می‎شود در حق من استثنا قائل شوید؟ من به یاد ندارم که تاکنون از ته دل خندیده باشم، گویی خنده را از یاد برده‌ام.

 

پدر!

سال نو نزدیک است و باز در دل من غوغایی به پا است، شاید عیدی امسال همان معجزه‌ای باشد که می‌خواهم. به امید فرا رسیدن این معجزه هنوز هم چشم انتظارم.

دوستدارت، دخترت!

دیدگاهتان را بنویسید